ساعت 3 بعد از ظهر یکی از گرمترین روزهای تیرماه رهسپار منطقه ای می شویم که نام آن محمود آباد خاوران است.. منطقه ای که 11 کیلومتر از جنوب شرق تهران فاصله دارد. کم کم شهر در حال تمام شدن است کمی جلوتر که می رویم دیگر از آبادانی خبری نیست.. جاده خاکی و پر از سنگریزه، بوی تعفن، انباشت زباله ها و کوره های آجرپزی...
در حال فکر کردن به شرایط منطقه ای هستم که قرار است کمک های غیر نقدی دوستان مهربان و خیر در آن توزیع شود. از شیشه ماشین سمت چپم را نگاه می کنم نگاهم به نگاه زنان و کودکانی گره می خورد که امیدوارانه به خودروهایمان می نگرند.
محمود آباد فقط کمی آنسوتر از پایتخت است اما از آب شرب خبری نیست، اتافک هایی کوچک از جنس خشت و گل که هر کدامشان پذیرای 7 تا 8 نفر بودند! اتاق ها به قدری کوچک و نزدیک به هم است که فاصله هر کدام چند گام بیشتر نیست.
در برابر دیدگانم واقعیتی تلخ قرار دارد، کودکانی پابرهنه در گرمای سوزان منطقه که تنها تفریحشان دویدن و دنبال کردن یکدیگر است. آفتاب چهره معصومشان را تکیده کرده و سو تغذیه در ظاهرشان هویدا است. اخم نشسته در چهره های زنان نیز حکایت از نارضایتی عمیق از زندگی دارد.
گفتگوهایی تلخ و حسرتی که در چشم ها موج می زند
گروهی که همراهشان آمده ام در حال بازدید از اتاقک ها برای توزیع کمک های غیر نقدی و نصب کولر برای نیازمندترین ها هستند در این میان 3 کودک نظرم را جلب می کنند، مریم، زینب و زهرا کنار دیوار با حسرت ایستاده اند. حرفی برای گفتن ندارند از من اصرار و از آنها انکار گویی از برخورد با آدم هایی که از جنسشان نیستند واهمه یا شاید نفرت دارند.. دست آخر می گویند دوست دارند عروسک و دوچرخه داشته باشند.
قبرستانی پر از انسان هایی که نفس می کشند
اینجا بی شباهت به گورستان نیست قبرستانی پر از انسان هایی که زندگی برایشان معنا ندارد و تنها نفس می کشند همه طوری نگاهمان می کنند که گویی از کره ای دیگر پا به زمین گذاشته ایم، زنان و افراد میانسال با بغضی فروخورده و برخی دیگر همچون پسران جوان، بی تفاوت نسبت به همه اتفاقات پیرامون، جوانانی که حتی با مشاهده ما از جای خود تکان نمی خورند.
برخی از ساکنان محمودآباد، مهاجران افغان و برخی کارگران فصلی هستند که از تربت جام و تربت حیدریه در فصل تابستان برای کار در کوره های آجرپزی به همراه خانواده هایشان به این منطقه می آیند. خانواده هایی که برای داشتن زندگی بهتر به اینجا آمده اما چیزی شبیه سراب در مقابلشان وجود دارد 17 ساعت کار در طول روز برای دستمزد 20 تا 35 هزار تومانی! این درآمد ناچیز برای تمامی ایام سال است. ناخواسته وقتی در حال شنیدن گلایه های کارگران فقیر هستم به یاد فیش های حقوقی چند صد میلیونی مسئولان و مدیرانی می افتم که تصوری از زندگی در چنین جهنمی نداشته و نخواهند داشت.
توزیع کمک ها یکی از غم انگیزترین تراژدی ها
در طول زندگی بارها این سخن حضرت علی (ع) را شنیده ایم «از دری که فقر وارد شود از در دیگر دین و ایمان خارج می شود» به محمود آباد که بیایی مصداق این سخن را عمیقا لمس می کنی
هیولای فقر همه چیز را به تاراج می برد انسانیت، شرف، عزت، کرامت، معنویت، نوعدوستی، عطوفت و رقت قلب.. فقر که باشد به چیزی جز خود فکر نمی کنی و این یعنی تنازع برای بقا
در جریان توزیع کمک ها صحنه هایی را می بینم که تنها در فیلم های مستند آوارگان سوری و عراقی مشاهده کرده بودم.. نزاع و درگیری فیزیکی و لفظی برای گرفتن سهم بیشتر..
کمک ها در چشم به هم زدنی به پایان می رسد و کودکانی که ملتمسانه دستانمان را می فشارند تا از وضعیت زندگی شان بازدید کنیم. زنانی که درخواست کمک برای هزینه های درمان دارند و مردانی که عاجزانه می خواهند اسامی شان ثبت شود تا در بازدیدهای بعدی در اولویت باشند.
در حالی که تلاش می کنم بغضم را فرو بخورم خانواده پرجمعیتی که قرار است برایشان کولر نصب شود نظرم را جلب می کند.. اعضای خانواده با شور و اشتیاق در راه اندازی کولر همراهی مان می کنند.. پدر و مادر با دستانشان شروع به کندن دیوارهای خشتی می کنند و فرزندانی که لبخند به لب دارند به دنبال تهیه آب می روند. کولر که روشن می شود برق شادی در چشمان کودکان موج می زند و مادر با اشک شوق نوید می دهد دیگر از شدت گرما زیر سقف آسمان نخواهند خوابید. دیدن این صحنه ها کمی از خستگی و تشنگی مان می کاهد و عزممان را برای قدم گذاشتن در مسیری که آغاز کرده ایم دوچندان می کند. به امید روزی که هیچ چیزی برای کودکان مناطق محروم آرزو نباشد.. آمین
سمیه باقی