برای اولین بار صدایش را از پشت تلفن شنیدم ... صدایی رنج دیده ولی مقاوم ... روزگار در اوج جوانی اش ناملایمات زیادی را در راهش گذاشته بود ... مردی که قرار بود تکیه گاهش باشد تا ابد محکوم به تکیه به دیوارهای سرد زندان شده بود ... او مانده و 3 کودک معصوم ...

قرار شد حضوری به دیدارشان برویم ... تیم مرکز با عشق به تهیه هدایایی کوچک برای شبی که قرار بود یک دقیقه بیشتر در دنیای خسته مادر و کودکانه های معصوم که نمی دانند در کجای این شهر هستند، در کنارشان باشیم.
خیابان ما را به سمت خود خواند ... برای رفتن ... به نقطه ای از این شهر ... شهری بزرگ که پر شده از دیوارها ... دیوارهایی که نمی دانیم در آن سویش سرنوشت برای هر کس چه تقدیر کرده است...
پس از عبور ازخیابان های شلوغ به کوچه هایی رسیدیم که انسان های زیادی را در خود جا کرده بود ... در انتهایی ترین نقطه از این کوچه های تنگ یا انتهایی ترین نقطه دنیا بن بستی بود در سکوت ... سکوتی که ما را به سمت خود کشاند ... ساختمانی باریک که یک زنگ آن با بقیه فرق داشت ... تنها ودر گوشه پایین ... دستم را بر رویش فشردم ... با تاخیرصدای کودکی منتظرآمد ... بعد از چند دقیقه صدای پای زنی را شنیدیم... وقتی در باز شد صورتی را دیدم خسته و نگران ولی در اعماق چشمانش روزنه ای از امید سو سو می زد... با مهربانی ما را به داخل فرا خواند ... از پله ها به سمت زیر زمین راهی شدیم در باز شد چشمان کودکانیه هایی پر از اندوه ... احمدرضا بزرگتر از بقیه بود گویا زندگی به جای اسباب بازی به او مردانگی هدیه داده بود، محمد رضا با چشمانی بی رمق و رنگی پریده ولی لبخندی به اندازه کوچکی اش کوچک و کوتاه ما را استقبال کرد، امیر علی از همه کوچکتر بود با موهایی فر خورده، نگاهش را از زمین بر نمی داشت ...

کودکانی که علاوه بر محروم شدن از طبیعی ترین حقشان باید با بیماری نیز دست و پنجه نرم کنند
دو کودک بزرگتر با بیماری تالاسمی و امیر علی کوچک با آسم...
پای صحبت های مادر که مینشینیم،میگوید احمد رضا گفته وقتی بزرگ شد کارمند می شود و مادر و برادرهایش را از فقر نجات میدهد، آنها هم روزی در خانه ای خوب زندگی میکنند و دیگر کسی به آنها ترحم نمی کند... وقتی راجب فرزندانش صحبت می کند چشمانش میدرخشد ... ولی وقتی نسخه های پزشک را نشانمان می دهد و از بیماری کودکانش صحبت می کند چشمانش به زیر افکنده میشود ...
پای حرفهایش که بنشینی بغض زندگی می گیرد ...
قصه او و کودکانش قصه ای غمگین دردل این شهر است ...

به نظر من زندگی شاید این باشد ... انسانیت را به این کودکان آموختن

مادر ترم آخر دانشجوی حقوق است و مبلغ زیادی به دانشگاه بدهکار،4 ماه کرایه خانه اش به تعویق افتاده ... او برای امرار معاش به صورت پاره وقت به کار نظافت مشغول است ولی درآمدش کفاف زندگی را نمیدهد ... هزینه درمان کودکان بزرگش که با بیماری تالاسمی در حال رشد هستند برای هر کدام ماهی 140 هزار تومان است که وقتی داروی یکی را تهیه میکند برای دیگری پولی باقی نمی ماند ...تا ماه آینده...یکی از این دو کودک یک ماه را باید با بی رمقی سپری کند ...
مادر از مسٔولینی می گوید که به دیدارش رفته بودند و وعده های زیادی داده اند ولی هیچ کدام محقق نشده است ...

چه کسی پاسخ گوی این کودکان خواهد بود ... زندگی به کجا آنها را فرا میخواند ...
مرکز نوآوری اجتماعی سلام در راستای کاهش چالش های اجتماعی در راستای اشتغالی سبز و آینده ای سبز برای این کودکان در جهت کارآفرینی مادر بزرگوارشان گام برداشته ...
در این راستا اقدامات در دست انجام توسط مرکز سلام به شرح ذیل می باشد:
1- تسویه با دانشگاه
2- ثبت نام برای دوره های آموزشی تخصصی وکالت
3- پرداخت هزینه های شرکت در آزمون تخصصی وکالت
4- در اختیار قرار دادن امکانات دفتر وکالت جهت انجام کار وکالت
لازم به ذکر است بر اساس شفافیت تعریف شده در مرکز سلام، تحقق کلیه اقدامات ذکر شده، گام به گام به اطلاع عموم خواهد رسید.